اسب سرکش در سینه ی لیلی(5)

!!بازم خـط خـطی کردم این منـه لعنتـی
لیلی گفت موهایم مشکیست مثل شب حلقه حلقه و مواج دلت توی حلقه های موی من است نمیخواهی دلت را آزاد کنی؟ مجنون دست کشید به شاخه های آشفته ی بید و گفت ؛ گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم . . دلم را هم! لیلی گفت : چشم هایم جام شیشه ای عسل است نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟ شیرینی لیلی را ؟ مجنون چشم هایش را بست و گفت هزار سال است عکسم ته جام شوکران است. تلخ! تلخی مجنون را تاب می آوری؟ لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده ی نخلستان است خرما طعم تنهاییت را عوض میکند نمی خواهی خرما بچینی؟ مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت من خار را دوست دارم! لیلی گفت: دستانم پلی است که مرا به تو می رساند بیا و از این پل بگذر . مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد . لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی است بی سوار و بی افسار .عنانش را خدا بریده این اسب را با خودت می بری؟ مجنون هیچ نگفت . . لیلی نگاه کرد. . مجنون دیگر نبود . . تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن . . لیلی دست بر سینه اش گذاشت صدای تاختن می آمد .. اسب سرکش اما در سینه ی لیلی نبود !

نظرات شما عزیزان:

اسب چموش
ساعت16:18---14 بهمن 1391
عالیست

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:
<-TagName->
+ تاریخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ساعت 1:40 نویسنده باران |